مهندس مسافر



استاد پای تخته.  نوشت

در پرونده گناهتان تجدید نظر کنید.خدا متهم نیست 

"ان الله لیس بظلام للعبید"

 

و این شروع بحث یک ساعت و نیم کلاس تفسیر قرآن آن روز ما شد، استاد در تفسیر و توضیح این عبارت آنقدر شیوا و شیرین سخن میگفت که من تمام مدت مات و مبهوت کلامش شده بودم، اصلا تاحالا هیچ کدام از این آیاتی را که میخواند از این زاویه نگاه نکرده بودم، ته ته قلبم هیجان زده شده بودم و ذوق میکردم از این که ظاهرا این کلاس و این درس به اجبار هم که شده بهانه ای خواهد بود برای حل معماهای ذهنم.

میگفت این سخن برگرفته از خود قرآن است که در زندگی انسان لحظه خنثی وجود ندارد، و ما آدم ها در تمام طول روز به طور مرتب در حال دریافت نور و ظلمت هستیم و این دریافت صرفا بسته به نوع اعمال ما نیست بلکه کوچکترین و گذرا ترین افکار ذهنیمان هم نور و ظلمت را دریافت میکنند.

استاد با استناد به روایت یکی از معصومین(ع) گفت که همه ی ما بر گردن یکدیگر حق داریم؛ ولو به اندازه ثانیه ای که در خیابانی شلوغ از کنار یکدیگر عبور میکنیم و این دریافت ها و تفکرات کوچک ذهنی انسان است که شخصیت و من وجود انسان را شکل میدهد و با این اوصاف در ثانیه ثانیه ی زندگی باید حواسمان نه تنها به رفتارمان بلکه به جنس افکارمان هم باشد.

میگفت وقتی صبح زود از خانه بیرون می آیی و مغازه داری را در حال باز کردن درب مغازه اش میبینی به جای او بسم الله بگو و از صمیم قلب برای برکت و روزی حلال آن روزش دعا کن

وقتی میبینی راننده ای در خیابان به بدترین نحو و خطرناک ترین شکل در حال رانندگی است به جای حواله ی فحش و ناسزا با تمام وجودت برای سلامتی اش دعا کن

حتی از کنار اعلامیه های ترحیم روی در و دیوار هم بی تفاوت نگذر، برای شادی روحشان صلواتی بفرست و هزاران هزار مثال دیگر

یکی از تفاسیر آیه ی فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره همین است تمام ذهن و فکرت را لبریز کن از خیر خواهی و دریافت نور، می دانی که در قیامت همین انرژی وجودی آدم هاست که بهشت و‌ دوزخشان را میسازد؛ همین افکار و اعمال ساده.

و من برخود نهیب می زدم که چقدر شگفت آور است که رفتار ما انسان ها خدا را به دفاع از خود وا دارد این که بیاید و صریحا به ما بگوید آخر چرا فکر کرده ای من باید به تو ظلم کنم، من رحمن و رحیم بودنم را اول هر سوره به تو یادآوری میکنم و تو من را ظالم در حق خود می پنداری؟ به جای متهم کردن من باید بنشینی و خودت را مرور کنی.

☝☝☝☝لحظه خنثی درزندگی وجودندارد




یه جوایزی بود  برای قرعه کشی حسابهای قرض الحسنه ، بیست و پنج میلیون تومن نقد.
  اسامی که می اومد می فرستادیم شعب که به مشتری اطلاع بدن که بیاد یه جشنی بگیریم و تو جشن حواله ها رو بدیم ، تحویل جایزه ها یکی از بامزه ترین کارهای من بود ، همه جور آدم می اومد با اخلاق های مختلف .

 هر کی یه ژستی می گرفت ، یکی خودش رو میزد به بی تفاوتی ، یکی خوشحال بود ، یکی مضطرب .
 
یه روز تو دفتر نشسته بودم ، یه همکارمم بود که داشت برا همین جوایز کمک میکرد ، دیدم یه پیرمرد حدودا 70-75 ساله با یه تیپ خیلی شیک اومد تو ، با صدای بلند سلام داد ، محکم با من دست داد ، بعد دستش برد با همکارم که خانم بود دست بده  ، همکارم بنده خدا مردد بود ولی دستش رو جلو آورد و مصاحفه کرد ، پیرمرد لهجه اش کاملا ترکی استامبولی بود ، اون هم طرفهای شمال شرق ترکیه ، قهقهه می زد و می خندید ، دیدم از اون آدم هایی است که حیفه زود بره 

 گفتم حاجی بشین یه چایی بیارم ، گفت من حاجی نیستم ، ولی قراره با این پول برم حج ، با خودم گفتم شاید از این هاست که  یه عمر آرزوی رفتن به مکه رو داره ، گفتم خدا قبول کنه ایشالا ، عجب سعادتی ، من نرفتم ولی میگن خیلی سفر خوبیه ، تو این سن خیلی سعادت بزرگیه که آدم بره مکه و . 

هی داشتم همینجوری میگفتم ، گفت بشین ول کن این حرفا رو ، من سفرهای خیلی بهتر رفتم ، ندید بدید نیستم ، این فرق داره ، نشستم  کمی از این ور و اون ور گفت ، گفت من اصلا تو برنامه ام نبود برم مکه ، اعتقاد ندارم  حقیقتش 

 گفت من کل دنیا رو گشتم ، از تیپش هم معلوم بود ، گفت روسیه رفتی موبایلش رو از جیبش درآورد و عکسهای سن پطرزبورگ رونشون داد ، تایلند رفتی ، عکس هاش رو نشون داد ، اوکراین رفتی چند تا عکس از کیف نشون داد  ،ایتالیا ، اسپانیا ، بلغارستان ، گرجستان ، رومانی ، آلمان .

 خیلی شیک و بامزه حرف میزد ، قهقهه می زد شیشه ها لرزه میکرد ، خیلی "خوش داماخ" بود ، میگفت فک نکن جایی رو ندیدم  ، ببین اینجا فلان جاست ، اینجا بهمان جاست ، وسط کار هم دو سه بار خانمش رو نشون داد 

گفت این هم خان ، گفت این پول برا اونه که با هم بریم مکه ، داستان داره برا خودش ، گفتم چه داستانی ؟

 گفت من میلیارد پول دارم  ،اینجا خونه دارم ، باغ دارم ، ملک املاک دارم ، ترکیه هم همینطور الان هم سالهاست دیگه رفتم ترکیه زندگی می کنم با خانمم ، سالی یکی دو بار فصل باغ باغات میام ایران 

 میگفت سه روز پیش تو خونه نشسته بودیم خانمم گفت من از تو خیلی راضی ام خیلی مرد خوبی هستی ، بهترین زندگی ، بهترین خونه ، کل دنیا رو گردوندی منو فقط یه آرزو دارم اونم مکه ، منو یه مکه هم بفرست یا ببر بذار خوبی هات تکمیل شه ، یه مکه هم برم دیگه آرزویی ندارم ، میگفت گفتم نمی برم ، من اعتقادی به مکه رفتن ندارم ، هر جایی بردمت با پول خودم بردم ، تو هم به خدات بگو یه پولی بده بریم مکه 

 میگفت پیش خانمم رو به آسمان کردم گفتم خدایا ، مگه نمی گی دنیا مال توست ، آسمان و زمین و همه چی برای توست ، من که در مقابل تو هیچم با پول خودم با ثروت خودم اینو این همه گردوندم ، تو هم اگه واقعا راست میگی یه پولی بده من اینو ببرم مکه

 برا تو که چیزی نیست کل دنیا برا توست ، میگفت کلی اینجوری گفتم و گفتم ، تهش هم به خانمم گفتم اگه خدات داد ، می برمت مکه ، نداد هم که هیچ من پولی برا مکه ندارم . میگفت فرداش برادر زاده ام زنگ زد ، گفت از بانک میگن برنده بیست و پنج میلیون تومن شده ای. 

قسم میخورد میگفت من اصلا نمی دونم کی این حساب باز کردم ، راست هم میگفت با 50 تومن موجودی برا سالها پیش بود حسابش . 
میگفت خدا زد پس کله ام گفت برا من فیگور نگیربابا 

فقط می خندید ، می گفت باور کن این پول برا من پولی نیست ، ولی مزه اش فرق داره ، باهاش می برمش مکه .

 میگفت فقط از این پشیمونم که کم خواستم (قهقهه) ، میگفت آدم از خدا به اون بزرگی باید چیزی بخواد در شان خدا 

میگفت باور کن بخوای میده . میگفت من نه نماز می خونم نه روزه میگیرم . ولی میگم ازش بخواهی میده .
 
موقع رفتن هم آدرس داد ، گفت بیا برو ، من از مهمان خوشم میاد . 

#دکتر_مرتضی_عباد

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

انجام پروژه‌های دانشجویی برای مهندسی مکانیک گودرز صادقی (Goudarz Sadeghi) sigmarayanehc halit21 آشپزي فرست کلاس Reproductive Health & Midwifery بک پک آشیخ اول شخص غایب دانلود کده عرفان طب